You cant stop the truth No one can - نمی‌توانی جلو حقیقت را بگیری؛ هیچ‌کس نمی‌تواند

نمی‌توانی جلو حقیقت را بگیری؛ هیچ‌کس نمی‌تواند

پایگاه خبری دنیای برند، «چه عاملی باعث شد من کاملاً لائیک و جوان بزرگ شده در شرایط هیپی‌بازی و ژیگول‌بازی آن زمان، زندگی‌ام را بگذارم که بروم خودم را بچسبانم به امام خمینی، به‌خاطر جذبه و کشش او و آن حقیقتی که در او نهفته می‌دیدم؟ روزی که امام می‌تواست بیاید، خودم را به آب و آتش زدم که باید بروم فرودگاه. حالا فکرش را کن که یک سال و خرده‌ای بود توی خیابان‌ها داشتم می‌دویدم به خاطر این ایده آبستره خمینی. آدم‌ها داشتند می‌مردند و من عکس‌شان را می‌گرفتم و خودم را در خطر می‌انداختم و عکس‌هایم را می‌فرستادم که مردم دنیا ببینند.

حالا این آدم داشت می‌آمد. چیزهایی داشت که فراتر از انقلاب و انگیزه و روان‌شناسی روزمره بود. جذبه‌ای که امام روی من داشت، من را می‌گرفت و هر وقت که پهلویش بودم، اصلاً آدم دیگری می‌شدم…

هر وقت می‌رفتم، امام جلویم بود و واقعاً هیپوتیزم می‌شدم. آدم می‌شنود که می‌رفتی پهلوی یک شیخ و در جذبه او غرق می‌شدی. واقعاً این‌طور بود. من کسی نبودم که زمینه سنتی خانوادگی برای این باورها داشته باشم. شخصاً برایم اتفاق افتاد. وقتی آمد، از داخل دوربینم میخ شدم، از درون دوربینم نگاه می‌کردم. از در هواپیما آمد… از همان جا چسبیدم به خمینی و ولش نکردم و سعی کردم در تمام مسیر فرودگاه، پنج متر بیشتر دور نشوم. نشاندنش در یک ماشین، با همافرها. سریع‌ترین دوی زندگی‌ام را آنجا انجام دادم.»

اینها بخشی از گفت‌وگوی کاوه گلستان است که در کتابی به نام او چاپ شده است.

«در راهپیمایی عید فطر یا آن بزن‌بزن‌ها وقتی امام هنوز اینجا نبود و هفده شهریور و… واقعاً خالصانه فکر می‌کردم که چه‌جوری به امام برسم؟ … برای همین بود که شدم عکاس رسمی امام.»
گلستان سال‌ها عکاس مطبوعات ایرانی و فرنگی بود و چند سال پیش از آنکه در جریان حمله نظامیان آمریکایی و انگلیسی به عراق هدف ترکش مؤثری واقع شود، برای شبکه‌های مختلف بین‌المللی فیلم‌برداری می‌کرد و این آخرین سفر کاری او بود.

«برای من به‌عنوان جوانی بیست و هفت هشت ساله که تمام عمرم را در رژیم طاغوت گذرانده بودم و هیچ آشنایی با امام خمینی نداشتم، چه عاملی باعث می‌شود عاشق این آدم بشوم که آن‌چنان روی من تأثیر بگذارد که مثل یک قطب بشود. واقعاً این‌طور بود، تمام عکس‌هایی که می‌گرفتم، به خاطر خمینی بود. فکر می‌کردم من این عکس‌ها را می‌گیرم توی مجله‌های خارجی چاپ می‌شود و امام می‌بیند.»

این گفت‌وگو که همراه تعدادی از عکس‌های گلستان درباره انقلاب اسلامی، جنگ ایران و عراق، کارگرهای ساختمانی و تعدادی از بچه‌های عقب‌افتاده ذهنی و جسمی و ساکنان محله‌های بدنام تهران در سال‌های پیش از انقلاب چاپ شده، نود و شش صفحه گفت‌وگو و هشتاد صفحه، عکس‌های سیاه و سفید برگزیده او که به حرف‌های داخل کتاب مربوط می‌شوند، از سوی نشر «دیگر» چاپ شده است.

«همافرها همه نگران بودند و نمی‌دانستند. یکی می‌گفت الآن بمباران می‌شود، یکی می‌گفت الآن با کاتیوشا می‌زنند… از هواپیما آمد پایین، دویدم. اصلاً فرصت نداشتم فکر کنم. از ماشین آمد پایین و وارد ساختمان شد. همراه او توی آن شلوغی می‌رفتم، مردمی که داخل فرودگاه بودند، استقبال‌کنندگان و غیره. صدا و جیغ ما هوا رفت، تازه متوجه شدم بالاخره این آدم آمد. الآن در تهران است، اسطوره‌ای جلو من است. یک چیز آبستره‌ای بود، یک روحی، یک انرژی، باید ببینی‌ش! چه قیافه‌ای داشت، سفیدی‌اش و چشمش که پایین بود و اصلاً در نگاهش می‌دیدی که جا برای هیچ نوع مسخره‌بازی ندارد، جدی‌ترین آدم ممکن است. کوچک‌ترین جا برای هیچ لغزشی نیست، می‌دانی؟ خیلی معرکه بود.»

«از آن روز با امام چفت شدم، هر روز کارم این بود، هر روز می‌رفتم پهلوی امام، از همان فردایش رفتم مدرسه رفاه. سه چهار روز اصلاً آنجا بودم. شب و روزم آنجا بود. برای خواب هم کنار زمین یک جا پیدا می‌کردی و یک دقیقه می‌خوابیدی‌… به خدا یک چیزی بگویم، باور نمی‌کنی، باور کن! زمان جنگ بود، یک شب از جبهه برگشته بودم، خیلی خسته بودم. دیروقت رسیدم، طرف‌های ساعت چهار. آن‌قدر خسته بودم که از خستگی غش کردم و بی‌هوش شدم. صبح طرف‌های ساعت پنج به هوش آمدم، دیدم خیلی حالم بد است. اصلاً نمی‌توانم راه بروم. اما یک مرتبه یادم آمد که «امام»؛ باید بروم جماران. ساعت شش صبح باید بروم آنجا چک بشوم تا بتوانم عکس بگیرم. باور کن کشان‌کشان روی زمین، چهار دست و پا و با چه وضعی خودم را کشیدم کنار تلفن، به یک دوستم زنگ زدم که تو را به خدا سر راه بیا عقب من که نمی‌توانم رانندگی کنم… کشان‌کشان رفتیم آنجا و عکس امام را گرفتم و آن عکسی که آن روز از امام گرفتم، روی جلد مجله «تایم» چاپ شد، برای من خیلی مهم بود.»

بعضی وقت‌ها ما کسی را، چیزی را دوست داریم و از او طرفداری می‌کنیم، چون او را نمی‌شناسیم و به کسی بد و بی‌راه می‌گوئیم، چون شناختی درباره‌اش نداریم. با کاوه گلستان هم همین کار را کرده‌ایم. آنهایی که او را بزرگ داشته‌اند و آنهایی که به او بد گفته‌اند، ظاهراً هر دو دسته همین کار را کرده‌اند. گلستان وقتی از او درباره اهمیت این عکس پرسیده‌اند می‌گوید: «خیلی اهمیت دارد. توی دست‌ها که همه به طرف امام پیش می‌رود و امام که این‌قدر مقتدر آن بالا ایستاده‌اند و رهبر این عده هستند. حرکتی که توی موج دست‌ها به‌وجود آمده و به طرف امام می‌رود، نشان‌دهنده ارادت مردم مملکت ما به امام بود، نشان‌دهنده حرکت عاطفی، روحی و روانی‌شان به ایدئولوژی امام بود. به حرف‌های امام و نوع زندگی که ایشان پیشنهاد می‌کردند.»

و درباره همین عکس بیشتر توضیح می‌دهد: «وقتی این عکس را می‌گرفتم، داشتم به کارم فکر می‌کردم. داشتم به اهمیت این لحظه فکر می‌کردم. به اینکه چگونه تاریخ ساخته می‌شود و چگونه مردانی پیدا می‌شوند که می‌توانند سرنوشت میلیون‌ها آدم را عوض کنند. وقتی آنجا، بالای پشت‌بام نشسته بودم و شور و هیجان مردم و این سیل خروشان مردم را می‌دیدم که از سراسر ایران سرازیر شده بودند که بیایند امام را ببینند برای من دیدنی بود. دست‌هایی که بالا می‌رفت، تجلی حرکت دسته‌جمعی مردم ایران بود به طرف معبودشان، به طرف امام.»

از کجا و در چه مقطعی گلستان با حرکت امام، نام او و انقلابی که به پا کرد، آشنا شده است؟ این سوال در متن گفت‌وگوی کتاب هم هست. کاوه می‌گوید: «اسم امام را؟ از سال ۴۲، وقتی بچه بودم. به‌عنوان یک فیگور، به‌عنوان یک مرد پررمز و راز. (می‌گفتم) مگر این کیست که توانسته چنین سیستمی را بترساند؟ من که نمی‌دانستم، بچه بودم. هفت هشت ساله بودم، ده سالم بود. چقدر بود؟ بیست و نه تا چهل و دو می‌شود دوازده سال. سیزده سالم بود. ولی موقعی که مقاله رشیدی مطلق چاپ شد. خب از قبل امام و داستانش را می‌دانستیم. به‌عنوان یک فرد ناراضی، نه بیشتر. اصلاً این‌جور نبود که حتی به فکر کسی بیاید این آدم، تاریخ را به هم می‌ریزد.»

نمی‌شود همه متن کتاب را اینجا نوشت، طولانی می‌شود و مخاطب را از حوصله خواهد برد. گلستان اما معتقد است در روزهای انقلاب، اهل انقلاب که به رسانه‌ای دسترسی نداشته‌اند، عکس را راه خوبی برای گزارش چیزی یافته‌اند که در حال وقوع است: «یک‌بار با نیروهای انتظامی بودم که تیراندازی کردند به مردم، بعد دیدم از داخل مردم فلاش زده شد، دیدم یک نفر دارد عکس می‌گیرد. برایم خیلی جالب بود که بدانم کدام خبرنگار رفته آن‌طرف و از مجروحان عکس می‌گیرد. یک طلبه را پیدا کردم با یک دوربین آماتوری. گفتم حاجی عکس چی می‌گیری؟ مگر دیوانه‌ای فلاش می‌زنی، یارو می‌بیند، بهت تیر می‌زند… پسر جوانی بود که بنیان‌گذار شبکه‌ای در سرتاسر ایران شد. گفتم عکست را بده من برائت چاپ کنم.»

بعد تعریف می‌کند عکاس‌های مجلسی هم که از عروسی‌ها عکس می‌گرفتند، به مدرسه فیضیه راه پیدا کرده بودند: «چند عکس مهم‌شان را پیدا کردم. یکی عکس هفده‌سالگی امام، یک‌سری عکس‌های سخنرانی فیضیه، یک سری عکس دیگر هم هست… خیلی برایم جالب بود. خطرناک هم بود. برای اینکه اگر آنها را داخل جیبم می‌گذاشتم و از مغازه یارو می‌آمدم بیرون، پلیس می‌گرفت و می‌گفت این چیه؟ خیط بود. این‌طوری بود، بعد یواش‌یواش این عکس‌ها تکثیر شد. دست مردم در خود قم بود که فتوکپی می‌کردند. مثلاً عکس سی‌سالگی امام بود. البته با آن چیزی که بود، خیلی فرق داشت. آن موقع ما هم عکس‌های جدیدش را ندیده بودیم. توی ذهن من، خمینی یک آدم مبارز جوان با ریش‌های سیاه بود (می‌خندد) تا بعد عکس‌هایش از پاریس آمد (دیدیم) ا، یک جور دیگر است.»

«برگشتم تهران و شروع کردم به کار کردن. شب تا صبح عکس‌های ۳۰ در ۴۰ چاپ می‌کردیم، فردا می‌بردیم همین مسجد محله‌مان (می‌خندد). من مسجد نمی‌روم. اما توی این محل من را از همه بیشتر تحویل می‌گیرند، به‌خاطر اینکه فکر می‌کردند من خیلی انقلابی‌ام. عکس‌های شهدا را می‌بردم همین مسجد خودمان، عکس‌های تکان‌دهنده اینها هم خیلی مذهبی‌اند و حسابی کیف می‌کردند….»

علاقه گلستان به انقلاب و آدم‌های دخیل و شریک در آن از آنجا بود که همان آدم‌ها که او برای یک مساله اجتماعی عکس‌شان را می‌گرفت، انقلاب کرده بودند و برای عکاس حرفه‌ای مطبوعات که کم‌کم به رسانه‌های خارجی هم دسترسی داشت، فرصت خوبی بود که این ماجرا را به همه دنیا مخابره کند: «تلاشم این بود که بتوانم یک‌جوری توی امپریالیسم خبری موجود در جهان نفوذ کنم و صدای مردم خودمان و واقعیت‌های اجتماعی را تا جایی که می‌توانم منعکس کنم.»

آدم‌های معمولی که کاوه سر چهارراه‌های فعله‌گی، توی خانه‌های مجردی کارگرهای شهرستانی و سر ساختمان‌های نیمه‌ساز و ویلاهای شمال تهران از آنها عکس می‌گرفت، حالا می‌خواستند نظام حکومتی کشور را عوض کنند. قضیه جدی بود: «چراغ سیاست را در من روشن کرد که ببین یک ولوله‌ای افتاده، اتفاقی که مردم درباره عوض شدن زندگی و این چیزها صحبت می‌کنند. این اولین برخورد من با این داستان بود و باعث شد کنجکای‌ام زیاد شود که بپرسم چی‌شد؟ کجا را زدند؟ چرا؟ کی بود، قم کجاست؟ آیت‌الله یعنی چی؟ مرجع کیست؟ یعنی چی که مثلاً فتوا بدهد؟ برای چی حکومت شاه ضد دین است؟ ولی این سؤال‌ها سمبلیک بود. به خاطر اینکه دسترسی به اطلاعات، به آن اندازه برای من وجود نداشت و در حد یک داستان باقی ماند که یک نفر توی قم چیزی گفته، شاه عصبانی شده، سربازها ریخته‌اند و پدر مردم را درمی‌آورند.»

قبل از این چطور؟ یعنی به این اندازه اطلاعات مردم کم بود؟

«سانسور زمان شاه، شوخی نبود. یعنی در خانه مردم یک کتاب سیاسی نبود. سیاسی‌ترین رمان مثلاً «مادر» از نویسنده‌های روسی بود که به خاطر آن تو را می‌گرفتند و می‌انداختند زندان. بنابراین سطح آگاهی سیاسی در مملکت خیلی پایین بود. فکرهای ما را با چیزهای دیگری پر کرده بودند. دسترسی نداشتیم، یک فیلم سیاسی نداشتیم. اصلاً چنین مقاله‌هایی که الآن آدم می‌بیند اصلاً، اصلاً‌! … حتی امام، با اینکه داشت همه زمینه‌های انقلاب را به‌وجود می‌آورد، مردم ایران زیاد او را نمی‌شناختند. عده خاصی می‌شناختند. اینها به‌خاطر این نبود که مردم به او علاقه نداشتند. به خاطر این بود که اختناق و سانسور بود، حکومت جلوی اینها را می‌گرفت. وقتی جلو این را می‌گرفت، من جوان از کجا اطلاع پیدا کنم که مثلاً تشکیلات اینها چطوری است؟ وقتی دسترسی نداشتیم یا حتی نمی‌توانستیم با افکارشان آشنا شویم، در حالت خلأ به سر می‌بردیم.»

گلستان به قول خودش وقتی پسر جوانی بود، در شهرها و روستاها سفر می‌کرد و عکس می‌گرفت و با زندگی مردم آشنا می‌شد. به خاطر همین عکس‌ها کارش را با روزنامه‌ها شروع کرد و می‌خواست نوع زندگی مردم را به همه نشان بدهد: «آدم‌های روستایی را می‌دیدم. از یک طرف می‌دیدم که وقتی آنها به خاطر مسائل اقتصادی وارد شهر می‌شوند، چطور پاکی‌شان به کثیف‌ترین زندگی تبدیل می‌شود و می‌فهمیدم این تقصیر جامعه و سیاست حاکم بر آن است. از طرف دیگر تضاد طبقاتی موجود را می‌دیدم که ده درصد مردم، از نود درصد سرمایه موجود استفاده می‌کنند. خب این تضاد بود دیگر.

به‌عنوان یک جوان آگاه اجتماعی این چیزها را می‌دیدم و اینها من را به عصبانیت می‌رساند که غلط کرده یارو این‌قدر پول دارد. بی‌خود می‌کند جشن تاج‌گذاری می‌گذارد. آن‌هم وقتی که مردم این‌طوری زندگی می‌کنند، وقتی آن زن از نظر اقتصادی بدبخت، مجبور می‌شود تنش را بفروشد تا اموراتش را بگذراند.»

«سیاست‌های بد اقتصادی باعث شده بود مردم روستاها را ول کنند و به شهر بیایند.» این هم تحلیل کاوه گلستان درباره مهاجرت بی‌رویه روستایی‌ها به شهر: «کارگرهای ساختمانی که از نقاط دورافتاده ایران برای پیدا کردن پول و به دلیل وضع بد اقتصادی می‌آمدند تهران در کارگاه‌های ساختمانی برای ثروتمندها خانه درست می‌کردند. آن هم روسپی‌گری بود. تن‌شان را می‌فروختند برای لذت دیگران. وقتی آن خانه‌ها را می‌ساختند، خودشان می‌دانستند هیچ‌وقت در این خانه زندگی نخواهند کرد. تمام شمال تهران، ویلاها را که آن موقع می‌ساختند، کارگرهایش چه کسانی بودند؟»

وقتی جرقه انقلاب زده شد، همین تعارض‌ها به پیوستن توده‌های مردم به آن کمک کرد و ناگهان شاه و حکومت که مردم را مشغول دائمی به حساب آورده بودند، «دیدند مردم دارند به چنین حکومتی اعتراض می‌کنند. به کثافت‌کاری‌ها. آن موقع خیلی از این کثافت‌کاری‌ها داشتیم؛ جشن‌های شاهنشاهی، جشن ۲۵ سال سلطنت، ۴۰ سال سلطنت. تمام این کارها دیده می‌شد و خب همه ناراضی بودند.»

گلستان از اینکه با یک فرهنگ آشنا به سراغ انقلاب رفته‌ایم، خوشحال است و می‌گوید جریان چپ مارکسیستی شکست خورد، چون گرایش دینی مردم را نمی‌فهمید، به همین سادگی: «هر جنبش اجتماعی احتیاج به یک قهرمان دارد. یک نمونه و الگو. ما نمی‌توانستیم برای مردم روستایی که در شهرها تضاد را می‌دیدند و داشتند انقلاب می‌کردند، چه‌گوارا یا فیدل کاسترو و یا لنین و مارکس را به‌عنوان نمونه‌های انقلابی معرفی کنیم. برای آنها قابل‌فهم نبود. ماتریالیسم چیست؟ می‌گفتند درباره چی داری صحبت می‌کنی؟ اما اگر به آنها یک کلمه بگویی «امام حسین» داستان تمام است.. چپی‌های روشنفکر انقلابی دانشگاه، بچه‌های خیلی خوبی بودند و می‌خواستند یک‌جور عدالت اجتماعی ایجاد کنند. اما آمدند قیافه چپی گرفتند و گفتند که چه‌گوارا در جنگ‌های بولیوی این‌طور جنگید.

این اصلاً قابل قبول نبود، قابل فهم نبود. سعی کردند ایدئولوژی خودشان را بر مبنای چیزهایی که از کمونیست‌های صد سال پیش یاد گرفته بودند، غالب کنند. مثلاً می‌گفتند سال ۱۹۴۰ «پلوخف» به «شولوخف» در پلنوم پنجم چه می‌گفت یا تفاوت «تروتسکی» با «لنین» چی بوده؟ اینجا توی خیابان حاجی افتاده مرده، بچه‌اش تیر خورده، تو داری می‌گویی لنین؟

آدمی که از توی لنز دوربین و در مصونیت این قبا، فرصت دیدن تصاویر زیادی از تحول انقلابی داشته، لابد جور دیگری به شلوغی‌های منجر به انقلاب نگاه می‌کند. گلستان از به هم خوردن قاعده انقلاب‌های مرسوم و سازمانی دنیا به دست مردمی که برای گذراندن زندگی روزمره هم هزار دردسر دارند، تعجب کرده است: «منی که در خارج تحصیل کرده بودم، به خیال خودم خیلی هم وارد بودم، روشنفکر هم بودم و از یک خانواده روشنفکر هم بودم و فکر می‌کردم اصلاً همه چیز را باید بدانم، نمی‌دانستم با پیش‌داوری‌ها و اطلاعات خودم وارد داستان شده‌ام. دیدم اصل کار همین است که این حاجیه خانوم می‌گوید. حاجیه خانومی که ممکن است یک کلمه هم سواد نداشته باشد، اما شاه را انداخت بیرون. می‌خواهی من این را ندیده بگیرم و بگویم چون این کار را بر اساس تئوری‌های لنین و مارکس انجام نداد، بنابراین ارزش ندارد؟ خب این حرف مسخره است.»

«یک خبرنگار درجه یک آمریکایی آمده بود ایران که من با او کار می‌کردم. کسی که تمام انقلاب‌های دنیا را پوشش داده بود، کوبا و چین و همه‌جا در انقلاب‌ها بود و بعد آمده بود ایران. او را بردم دانشگاه که مقر تمام چریک‌های فدایی و چپی‌های آن موقع بود که سنگر درست کرده بودند و… برای من خیلی عالی بود. اینها را که می‌دیدم می‌گفتم عجب مبارزانی! با یارو که رفتم دانشگاه گفتم این خوبه؟ اینها را ببین. گفت اینها همه بازی‌های پیشاهنگی‌ه. تشخیص داد که نه، این یک حرکت چریکی منسجم نیست. گفت خودتان را مقایسه نکنید با چریک‌های مثلاً نیکاراگوئه. در نیکاراگوئه، یارو بیست سال در جنگ مبارزه کرده. ما کجا بیست سال سابقه مبارزه جنگل داشتیم؟ نداشتیم که. یارو گفت اینها چیزی نیست، همه سطحی است و سطحی هم بود که همه‌اش از بین رفت.»

جدی بود. انقلاب مردم جدی بود و نباید این دفعه مثل ماجرای ۲۸ مرداد شکست می‌خورد. با آن رهبر بزرگ که هر کس روبه‌رویش می‌ایستاد، کم می‌آورد و مردمی که چیزی نبود آنها را بترساند. صحنه‌هایی اتفاق می‌افتاد و باعث می‌شد مردم عادی که کاری به کسی نداشتند، بیایند وسط معرکه.

نمی‌شود گفت مردم چه کردند که انقلاب پیروز شد. گلستان می‌گوید باید بودی و می‌دیدی و هر چه من بگویم فایده ندارد: «به چند نفر تیراندازی شد و احتیاج به خون پیدا کرد. می‌دیدی مثلاً زن همسایه آمده در خیابان ایستاده و کاغذ دستش گرفته «نیاز به خون O+» یا مردمی که می‌رفتند از خودشان خون بدهند. حاجیه خانمی این پایین بود که راه می‌افتاد از مردم، باند و مرکورکرم و از این جور چیزها جمع می‌کرد که ببرد بیمارستان. یعنی یک چیز صددرصد خودجوش با عاطفه‌ای مادرانه اینجا کار می‌کرد. نزدیک انقلاب، زن-هایی ساندویچ درست می‌کردند و می‌بردند می‌دادند به بچه‌هایی که پشت سنگرها هستند. این چیزهایی که پا گرفته بود، انقلاب را درست کرد.»

لازم نبود کسی به مردم چیزی بگوید، داشت اتفاق بزرگی می‌افتاد و هر روز شدیدتر می‌شد: «همین الله‌اکبر گفتن‌های شبانه، رعشه به بدن آدم می‌انداخت و تیراندازی هم که می‌کردند. می‌شنیدم مردم می‌گویند فلان جا دارند الله‌اکبر می‌گویند، تیراندازی شده و بعد می‌ریختند توی خیابان که خون می‌خواهیم. توی این شرایط آن مرتیکه ازهاری گفت اینها نوار است که پخش می‌کند و بعد شاه هم گفت من صدای انقلاب شما را شنیدم.»

می‌گوید دیگر دیر شده بود که شاه برود سوار هلی‌کوپتر شود و تظاهرات مردم را ببیند و بگوید من صدای انقلاب شما را شنیدم: «غلط کردی، کجا شنیدی؟ آن موقع مردم کارهایی می‌کردند که وحشت‌ناک بود. یک‌سری عکس دارم از خون مالیدن به دیوارها. دست‌شان را می‌زدند توی خونی که روی زمین ریخته بود و می‌زدند به دیوار. یک‌سری عکس دارم که روی دیوار نوشته اینجا دو شهید داده. با خون یارو نوشته بودند و یکی دیگر روی آن گل چسبانده بود و یکی دیگر یک عکس امام وسط آن زده بود.

بعضی‌هایش خیلی خشن است. یک عکس دیگر دارم؛ پارچه‌ای از تیر چراغ برق آویزان کرده‌اند که از آن خون می‌چکد و بغلش نوشته «مغز نسرین دختر سیزده‌ساله که در سرچشمه شهید شد» یا عکس‌هایی که گلوله خورده به سر یکی و دیگری عکس او را دست گرفته و در تظاهرات به همه نشان می‌دهد. حالا بعد از این همه، تازه شاه می‌گوید من صدای انقلاب شما را شنیدم. این بنجل‌ترین حرف ممکن بود.»

«مردم هر شب می‌ریختند توی خیابان و تمام دنیا خبر داشتند که بزن‌بزن است و مردم دارند انقلاب می‌کنند آن‌وقت مرتیکه احمق آمد و گفت این صداها نوار است، نوارها را پر می‌کنند و شب‌ها پخش می‌کنند (می‌خندد). این اظهارنظرها مردم را شجاع‌تر می‌کرد.»

به همین خاطر هر روز مردم، دست به کارهایی می‌زدند که دیروز جراتش را نداشتند. یک کار بزرگ‌تر که رژیم را بیشتر می‌ترساند: «یکی از اولین تجمع‌هایی که به روند تظاهرات خیابانی شکل داد و مردم را در شمار زیاد به خیابان‌ها آورد و توجه مردم دنیا را جلب کرد، راهپیمایی عید فطر بود که توی قیطریه برگزار شد و بعد راهپیمایی صورت گرفت و خبرش خیلی زود در سطح شهر پیچید.»

گلستان این اواخر در دانشگاه هنر، عکاسی درس می‌داد. در خیابان انقلاب، نزدیک چهارراه کالج: «در آن کوچه‌ای که دانشگاه هنر هست، ده تا عکس گرفتم از جنازه و جسد و خون. من هر دفعه از آنجا رد می‌شوم، خب تجربه‌ام بوده، زندگی‌ام. می‌گویم یادت می‌آید؟ اینجا یارو مرده بود، بردی کشاندی تا آنجا. یادت می‌آید؟ سر یارو باتوم برقی خورده بود و داشت بالا می‌آورد. بعد می‌روم دانشگاه و می‌بینم هیچ‌یک از بچه‌ها نمی‌دانند در این خیابانی که می‌روند، یک نفر آدم کشته شده بود. عکسش را به آنها نشان می‌دهم و می‌گویم بچه‌ها! این درست جلو در دانشگاه هنر است که یارو افتاد و مرد. بنابراین هر دفعه که از این در می‌آیی داخل، بدان یک نفر اینجا مرده بود، تیر خورده بود.»

وسط این شلوغی، امام چطور به تهران آمد و چطوری کاوه گلستان، اولین عکس‌های حرفه‌ای یک عکاس ایرانی را از او گرفت؟ عکس‌هایی که بعضی از آنها توی دنیا معروف شد: «از موقعی که امام آمد، من با او بودم. این عکس‌هایی که از پله هواپیما می‌آید، اینها مال من است. اما توی فرودگاه یک نفر دیگر هم بود که عکس می‌گرفت.

قرار بود امام بیاید. عده‌ای کمیته استقبال راه انداخته بودند. گفتم بروم با اینها آشنا بشوم. عکس‌های انقلاب را بردم، نمی‌دانستم کی به کیست. رفتم از آشپزخانه کمیته استقبال عکس انداختم. دو سال پیش یکی داشت این عکس‌ها را می‌دید، این مطهری است که آش هم می‌زند، یا این خلخالی است که برنج دم می‌کند.

عکس‌هایی که آنجا گرفتم پر از آدم‌های مهم بود که اصلاً آن موقع آنها را نمی‌شناختم. به خاطر این عکس‌ها و عکس‌های انقلاب که توی دنیا معروف شده بود، ارجحیت داشتم و می‌توانستم خودم را هل بدهم و بروم. وقتی هواپیما داشت می‌آمد، گفتند از میان همه خبرنگارها که در تهران هستند، فقط دو نفر عکاس می‌توانند بروند روی باند بایستند. چون عده‌ای هم داخل هواپیما بودند، فکر کردند خیلی شلوغ می‌شود و نمی‌توانند ضبط و ربطش کنند. بنابراین تصمیم گرفتند تمام خبرنگارهایی که توی هواپیما هستند، عقب بمانند و پایین نیایند. دو نفری هم که از تهران می‌رفتند یکی آقای محمود محمدی عکاس روزنامه اطلاعات بود و یکی هم من.»

هواپیما نشست و کاوه با هزار زور و زحمت و دعوا، بین آن همه خبرنگار ایرانی و خارجی که آمده بودند فرودگاه خودش را رساند روی باند: «آخر اجازه دادند و ما دو نفر رفتیم آن جلو. هیچی دیگر، از آنجا من امام را…، شاید با بعضی جاهای انقلاب زیاد چیز نباشم، یعنی صددرصد نباشم، خیلی هم مخالفت دارم، اما ضد انقلاب نیستم. همه این را می‌دانند. خود امام آخرش به من یک لوح زرین داد. به خاطر کارهایی که در جنگ کرده بودم. یکی از چند نفری هستم که امام خودش به ما لوح داد، امام با من درست بود. اولین عکس رسمی امام را من گرفتم. امام وقت دادند، رفتم جماران و نیم ساعت وقت‌شان را به من دادند که از ایشان عکس بگیرم.»

«آن عکسی که امام می‌خندد، مال من است؛ یک‌سری از عکس‌های مهم امام. و من امام را اصلاً چاکرشم و واقعاً حرفی در آن نیست. افتخارم این است که به‌عنوان عکاس امام در دنیا معروف شدم. یک‌بار نمایشگاهی گذاشتند، یک نمایشگاه بین‌المللی که عکاس‌های انقلاب‌ها و تحول‌های مهم جهانی آمدند و عکس‌هایی را انتخاب کردند. پنجاه عکس، راجع به پنجاه تحول دنیا و نمایشگاه مهمی در زمینه فتوژورنالیسم است. من را هم به عنوان عکاس انقلاب ایران انتخاب کردند. چیزی که بیشتر از همه برایم باعث افتخار است، اینکه بین این پنجاه نفر؛ تنها عکس رهبر قیام، متعلق به امام است. دوست دارم فکر کنم نقش خودم را به‌عنوان یک مورخ بازی کردم و خوب هم بازی کردم و می‌ارزید. در تمام جنبه‌های حضور امام بوده‌ام، در جماران بودم، بعد که رفتند قم بودم، تهران در مدرسه رفاه بودم و حتی تا لحظه آخر….»

٭٭٭
خودش می‌گوید اتفاق‌های انقلاب و جنگ تأثیر زیادی در زندگی‌اش گذاشته و از او آدم دیگری ساخته است. تصوری که می‌شود درباره‌اش داشت، به هم می‌زند و از سال‌های کودکی و دلیل پرداختن به عکاسی، چیزهای دیگری تعریف می‌کند: «در سال‌های اول زندگی خیلی ساده زندگی می‌کردیم، پدرم در شیراز روزنامه گلستان را داشت، روشنفکر بود، هنرمند بود، حساس بود، ولی پول‌دار نبود، بعدها مرفه‌تر شدیم. یک خانه غیرعادی که پاتوق هنرمندان بود. بعد یک استودیوی فیلم‌سازی ساخت و همه روشنفکرها آمده بودند و کار می‌کردند. مثلاً اخوان ثالث مسؤول آشپزخانه بود. احمد شاملو جامه‌دار بود و خلاصه یک جای هنری راه انداخته بودند. هنوز ده سال نداشتم که در اتاق آنها می‌نشستم، در مورد مسائلی صحبت می‌کردند که چیزی از آن نمی‌فهمیدم. دود سیگار همه جا را می‌گرفت. بحث‌های روشنفکری بود و به هم بد و بی‌راه می‌گفتند. بعد یک مقدار که سنم بالاتر رفت و با جامعه آشنا شدم، رفتم محله‌های جنوب‌شهر و واقعیت‌ها را دیدم، فهمیدم روشنفکر جماعت دارد بحث انتزاعی ادبی می‌کند، در حالی که در بیرون رژیم فاشیستی حاکم است.»

می‌گوید می‌شد زیر بال و پر پدرم باشم، ولی روی پای خودم ایستادم: پدرم از هفده سالگی تا کنون یک قران به من پول نداده است. آن وقت‌ها وقتی می‌خواستم عکاسی کنم، یک فریم فیلم به من نمی‌داد. تاریک‌خانه عکاسی داشتند، ولی یک‌دفعه به من اجازه عکاسی نمی‌دادند. در همان سال برای اینکه پول در بیاورم، در یک استودیوی فیلم‌سازی تبلیغاتی کار می‌کردم و پول نداشتم وسیله کارم را تهیه کنم. رفتم یک تانک ظهور فیلم از بازار سیداسماعیل خریدم که ترک داشت و آب از آن می‌چکید. همه اینها از بی‌پولی بود.»

در زندگی‌اش چند اتفاق مهم افتاد که دیدش را به زندگی عوض کرد. آن روزها عده‌ای «عکاس شاه» بودند که انجمن صنفی داشتند. اینها به وجه هنری عکس‌هایی که از موضوع ثابت بی‌دردسری گرفته می‌شود فکر می‌کنند. کسی نبود در خیابان‌ها عکس بگیرد: «کسانی که چریک و مبارز بودند، به من خبر می‌دادند، می‌رفتم عکس می‌گرفتم. برای همین تنها عکاسی هستم که از دوره اول انقلاب عکس دارم. یک شانس دیگر این بود که از همان دوره به استخدام مجله تایم درآمدم که بالاترین درجه عکاسی است و عکاس‌های فتوژورنالیست دوست دارند به آن برسند. پول خوب می‌دادند، افتخار زیادی داشت و فیلم و دوربین در اختیارم بود.

از سال ۱۳۵۸ یک قران از جیب خودم برای عکس‌هایم نگذاشتم. این شانسی بود که هر کسی نداشت. در دانشگاه خجالت می‌کشم به دانشجو بگویم تا آخر هفته سه حلقه عکس بگیر. چون می‌دانم پول ندارد، از کجا بیاورد؟ اما آن وقت اگر من بیست حلقه هم می‌گرفتم، آب از آب تکان نمی‌خورد. اگر دوربینم می‌شکست، برایم دوربین می‌فرستادند، اگر جایی بودم که دنبالم می‌دویدند، دوربین را پرت می‌کردم و می‌دویدم.»

این برای تبدیل‌شدن یک عکاس عادی به «کاوه گلستان» با شهرت حرفه‌ای بین‌المللی کافی نیست: «از همان ابتدا عکاسی را وسیله‌ای دانستم برای طعنه‌زدن به ارزش‌هایی که در جامعه مطرح بود. می‌خواستم با گرفتن عکس از شرایط ناهنجار زندگی مردم و نشان دادن آن به آدم‌های مرفه، خاری در چشم‌شان فرو کنم. این عقده روانی بوده یا مساله شخصی، کاری ندارم، اما به‌طور کلی از اول قدرت عکس را در این دیدم که می‌تواند یک تکه از دنیا را انتقال بدهد و بینش آدم را عوض کند. از اول هم عکاسی برای من به‌عنوان یک وسیله مبارزه اجتماعی مطرح شد. زیاد به هنر عکاسی کاری ندارم، هنر دارد، ولی هنر این جور عکاسی، توی بی‌هنر بودن آن است؛ توی برخوردهای مستقیم آن با واقعیت و انتقال درست واقعیت.»

مثل جنگ، مثل اتفاق طولانی و گسترده‌ای که توی این کشور افتاد، هشت سال. یعنی دو برابر جنگ جهانی اول با یک وسعت درست و حسابی که فکر کردنش هم کلی آدم را درگیر می‌کند: «جریان انقلاب و جنگ تحمیلی خیلی در زندگی من اثر گذاشت. به خاطر اینکه زندگی آدم‌ها با گلوله از بین می‌رفت و خشونت موجود در این صحنه‌ها دیگر هیچ‌وقت برایم اتفاق نیفتاد. این همه سال در جنگ، انواع و اقسام آدم دورم افتاد، گلوله خورد، ترکش خورد. حتی یک‌دفعه داشتیم با یک نفر راه می‌رفتیم. داشتند با کاتیوشا می‌زدند، دویدیم که خودمان را داخل یک سنگر بیندازیم، من و او با هم بودیم، یک مرتبه نگاه کردم و دیدم فقط یک جفت پا دارد کنارم راه می‌رود. یک گلوله آمد و نصف بدنش را برد. یک متری من بود، از این وحشت‌ناک‌تر نمی‌توانی فکر کنی. عکسش را هم دارم. دنبال دریافت و بیان مرگ بودم و کشف نوع برخورد یک انسان جوان با آن. اینکه چطور حاضرند مرگ را بپذیرند تا به فکر والاتر برسند. می‌خواستم این را منعکس کنم…
جنگ تجربه ملموس مرگ بود. هر لحظه در کنارت بود. می‌دیدم که چه ساده آدم‌ها در کنارم می‌مردند. با حضور در این شرایط، دیگر ترس نبود. نیاز به شناختن این پدیده بود که مرا به آنجا می‌کشاند. می‌خواستم بدانم چرا او و نه من. در آنجا فهمیدم مرگ از همه چیز به من نزدیک‌تر است. مدام فکر می‌کردم چرا او می‌افتد و من نمی‌افتم؟»

مرگ، گاهی به آدم خیلی نزدیک می‌شود، نزدیک می‌شود و یک‌دفعه از کنار آدم می‌گذرد ولی دود و سایه‌اش را می‌اندازد روی فکر و ذکر و جسم و ذهن آدم: «یک‌بار که خمپاره زدند، پریدم در یک سنگر. آنجا چند جنازه بادکرده و بنفش‌شده سربازان عراقی افتاده بود و مجبور شدم شش ساعت در آن سنگر بمانم. در دنیای مردگان، نهایت نابودی. بعد از جنگ تا چند سال خودم را پیدا نمی‌کردم. حتی در بیداری. ناگهان لحظه‌های جنگ برابر چشم‌هایم ظاهر می‌شد. چند سال طول کشید تا آرام گرفتم. در طول جنگ همیشه یک دستمال داشتم که همراهم بود که آن را در مواقع ضروری، جلوی دهان و بینیم می‌بستم. این دستمال در ذهن من بوی مرگ می‌دهد. بارها این دستمال را شسته‌ام، به آن گلاب زده‌ام، اما کماکان بوی مرگ می‌دهد… جنگ باعث شد دچار حالت اضطراب دائمی درباره گذشت زمان شوم، هیچ چیز مرا نمی‌ترساند، هیچ چیز حیرت‌زده‌ام نمی‌کند. حس زیادی ندارم، نهایت هر حسی را دیده‌ام.»

چیزهایی شنیده‌ایم از اینکه اول جنگ، جنگیدن بلد نبودیم و برای هر کاری کلی به زحمت می‌افتادیم. تا اینکه کم‌کم دانسته‌ها روی هم جمع شد و شیوه ایرانی جنگ در قرن بیستم از میان آن بیرون آمد. طوری که گلستان می‌گوید، در تبلیغات و عکاسی هم همین طور بوده است: «هنوز ستاد تبلیغات جنگ درست نشده بود که خبرنگارها را هدایت کند. خودمان بلند شدیم با چند تا از عکاس‌ها و خبرنگارها رفتیم فرودگاه ارتش و تلاش کردیم با یک هواپیمای ارتشی برویم دزفول و خب آن موقع پرواز هواپیماها ممنوع بود. پانزده شانزده ساعت در فرودگاه دنبال هواپیما بودیم تا اینکه طرف‌های عصر رسیدیم دزفول و به محض اینکه رسیدیم، شهر را در حالت مضطرب و وحشت‌زده‌ای پیدا کردیم. عده‌ای از مردم فرار کرده بودند. حمله صدام خیلی وحشیانه بود، دزفول یک شهر قدیمی بود که خیلی راحت در اثر موشک‌هایی که پرتاب می‌کردند، آسیب می‌دید.
از فرودگاه به طرف بیمارستان رفتیم که ببینیم چه خبر است. قبل از اینکه از ماشین پیاده شوم، دیدم پسر بچه‌ای کنار خیابان نشسته و پدرش همراهش است. پدرش خیلی ناراحت و مضطرب بود به خاطر اینکه خانواده‌اش شهید شده بودند و این پسر کوچولو هم فکر می‌کنم شش هفت سالش بیشتر نبود و اصلاً نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده، در شوک فرو رفته بود و ساکت آنجا نشسته بود.»

«وقتی این عکس را می‌گرفتم، تنها چیزی که برایم اهمیت داشت، انتقال آن به بقیه مردم دنیا بود. یکی از وظیفه ما، مخصوصاً زمان جنگ و در طول انقلاب این بود که بتوانیم حرف مردم خودمان را به دنیا برسانیم. از ارزشهای جدیدی که به دست آورده بودیم، آگاه کنیم. این وظیفه‌ای است که خبرنگار داشت که مردم دنیا درد و رنج مردم ما و جنایت صدام را ببینند و با مردم ایران در خشمی که نسبت به این متجاوز داشتند، هم‌احساس شوند… ما می‌دانیم رسانه‌های دنیا، چطور می‌توانند اخبار کشورهایی مثل کشور ما را بپیچانند و معکوس کنند و در جهت خودشان بهره‌برداری کنند. از طرف دیگر عکاس‌ها و خبرنگارها می‌توانند در رسانه‌های دنیا نفوذ کنند و می‌توانیم حرف خودمان را با کار خوب به کرسی بنشانیم و در سیستم رسانه‌ای دنیا جایی باز کنیم.»

جنگ به آخر رسید و در این سال‌ها کاوه برای تلویزیون‌های مختلف از جمله «بی‌بی‌سی» اصلی، کار ویدئو می‌کرد و تجربه سال‌ها عکاسی جنگ برای او به یک آرشیو شخصی تبدیل شد: «هشت سال تجربه‌های فوق‌العاده تکان‌دهنده مرگ و زندگی که الآن بیست سال است در کمدم افتاده. من اینها را چه کنم؟ به هیچ دردی نمی‌خورد. اگر شعار بدهیم که اینها مستند تاریخی است، بله. اما تاریح یک کشور، داخل کمد اتاق من به چه درد می‌خورد؟ حالا بهترین عکس‌های دنیا هم باشد، آن موقع خودش کاربرد داشت و اطلاع‌رسانی می‌کرد که جنایت‌هایی صورت گرفته است. از نظر حرفه‌ای و عکاسی هم مسیر خود را طی کرد. برنده جایزه هم شد، به‌به چقدر خوب! اما الآن چی؟ هر یک از این فریم‌ها، یک تجربه وحشتناک است. یعنی این طور نبود که صبح بلند شوم، دوربین را کولم بگیرم و عکاسی کنم. پشت هر یک از عکس‌هایی که گرفته‌ام، کلی داستان بوده، کلی اضطراب، وحشت، خون‌ریزی، مرگ، زندگی و حالا توی کمدم افتاده… الآن هم زیاد میل ندارم این عکس‌ها را به جوان‌ها نشان بدهم. به‌خاطر اینکه معیارها به هم ریخته است و بچه‌های دانشجو می‌گویند تو حزب‌اللهی هستی. توی جنگ بودی و از نسلی هستی که این وضع را برای ما به‌وجود آورد. دیگر نمی‌توانم عکس‌های انقلابم را به کسی نشان بدهم و بگویم هورا… هورا.. بین اینها چه جان‌فشانی می‌کنند. آن ذهنیت برعکس شده است.»

کاوه گلستان در بخش دیگری از این گفت‌وگو می‌گوید: «من شخصاً زیاد اسلامی نیستم. مسلماً بنیادگرا هم نیستیم. اما صددرصد از آنها پشتیبانی می‌کنم و این قضاوتی است که دوست‌ها، آشناها و کسانی که با من کار می‌کنند، به آن عیب می‌گیرند. می‌گویند برای چی از اینها پشتیبانی و حمایت می‌کنی؟ می‌گویم به‌خاطر اینکه من قبل از اینکه اینها انقلاب کنند، با اینها بودم و فکر می‌کنم دردی که در جامعه باعث خشونت و بنیادگرایی می‌شود و من آن را صددرصد قبول دارم، ریشه اقتصادی دارد و حاصل تضاد طبقه‌هاست. اینها همان‌هایی‌اند که انقلاب کردند و می‌خواستند به جایی برسند، نشد. جنگ که شد، هشت‌سال رفتند جان خودشان را دادند که به آن برسند، نشد. بعد هم گفتند دوره سازندگی! تا اینها آمدند به خودشان بجنبند، دیدند… دوباره بالای شهر ساختمان‌های فلان ساخته می‌شود. به اینها چه می‌رسد؟ هیچی! می‌گویند شما بیا برو بهشت زهرا به گل لاله فکر کن، ما اینجا داریم پول‌ها را بالا می‌کشیم. خب معلوم است نمی‌تواند اینها را تحمل کند.»

اول کتاب، لیلی گلستان، خواهر کاوه یادداشتی نوشته و از گلستان و برنامه‌ای که برای چاپ بقیه گفت‌وگوهایش دارد، سخن گفته است. لیلی گلستان، فرزند ابراهیم گلستان. کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» را یادتان هست؟ احتمالاً این کتاب «اوریانا فالاچی» ایتالیایی را با ترجمه او خوانده‌اید.

بعد از مقدمه حمید قزوینی هم متن کوتاهی از نوشتن فیلم مستند «ثبت حقیقت» آمده که روی فیلم با صدای کاوه گلستان خوانده شده است: «می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی فرموش کنی، می‌توانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتل‌ها. اما نمی‌توانی جلو حقیقت را بگیری. هیچکس نمی‌تواند.»

به نقل از مهر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *